پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا جیگر مامان و بابا

پیشاپیش تولدت مبارک

     فقط یک هفته مونده به تولد یکسالگیت عشق من روز تولدت با شکوهترین روز هستیست روزی که آفریدگار تو را به جهان هدیه داد و من میترسم به تو تبریکی بگویم که شایسته تو نباشد به زمین خوش آمدی فرشته ی مهر و زیبایی پیشاپیش تولدت مبارک   در ستاره بارانِ میلادت میان احساس من تا حضور تو حُبابی است از جنس هیچ از دستان من تا لمس نگاه تو آسمانی است به بلندای عشق جشن میلادت را به پرواز می روم دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها آسمانی که نه برای من نه برای تو که تنها برای “ما” آبیست         ...
26 مهر 1391

پارسا جیگر 11 ماهه شد...

عشق من ماهگیت مبارک از دريچه آرزوهايم به روياي شيرين با تو بودن مي نگرم. لحظه اي كه آغوش مادر بستر هق هق تو بود . لحظه اي كه اولين نگاه تو و من با غنچه هاي خنده اي كه از لبان كوچكت شكوفا مي شد، شكل گرفت . لحظه هايي كه دستان كوچكت در دستان مادر بود تا عطر تنت به من زندگي دوباره بخشد. تو ترنم عشق من بودي و من احساس خود را به وجود شيرينت پيوند زدم. من با تو از دنياي كودكي گذشتم و عشق را باور كردم و دانستم كه زندگي يك روياست رويايي به زيبايي حضور تو و اينك من روزي ديگر را از تقويم ثانيه ها شمردم و بعد از گذشت ١١ ماه نظاره گر روييدن مرواريدهاي قشنگت هم هستم...بدان كه قلب يك زن در كالبد احساس يك مادر تو را مي خواند، تويي كه دي...
2 مهر 1391

اولین مروارید پارسا جون

هورا هورا اولین دندون گل پسرم در ١٧ شهریور ماه یعنی در ١٠ ماه و پانزده روزگیش جوونه زد مبارکت باشه عشق من انار دونه دونه بچه ای دارم دردونه قشنگه مهربونه انار دونه دونه چند روزیه که بچه ام گرفتار دندونه انار دونه دونه توی دهان بچه ام یه گل زده جوونه گل نگو مرواریده مثل طلای سفیده هیچکس از این قشنگتر جواهری ندیده   ...
17 شهريور 1391

پارسا و شیطنت

سلام پسر خوشگل و جیگر من که دیگه نمی شه یه لحظه هم ازت غافل شد اینقدر شیطون و بلا شدی که از در و دیوار خونه می خواهی بالا بری بصورت حرفه ای دیگه چهار دست و پا می ری (17/06/91) و به همه جای خونه سرک می کشی تمام کشوها رو می خواهی باز کنی و هرچی توی کشوهاست بریزی بیرون از روشن شدن لامپ و لوستر خیلی خوشحال می شی و دستات رو می بری بالا و هورا می کنی اینم شیرین کاری جدیدت که من فقط چند دقیقه رفتم با تلفن حرف بزنم و خیالم راحت بود که توی اتاق خودت هستی و داری بازی می کنی البته بازی که چه عرض کنم خرابکاری در کمد رو یاد گرفتی باز کنی سطل برنج رو آوردی بیرون و حسابی برنج بازی کردی قبلا هم این کار رو کرده بودی و به قول یکی از مامان ها فکر ک...
4 شهريور 1391